مردي به هنگام عبور از خيابان، تصادف کرد.ضربه ي محکمي به سرش خورد، آن چنان که براي دو روز بيهوش بود.وقتي چشمانش را باز کرد همسرش در کنار او ايستاده بود.او دست همسرش را گرفت و به طور معنا داري به او گفت:" تو هميشه در کنار من بوده اي. وقتي دانشجو بودم، بارها مشروط شدم.تو آنجا در کنار من بودي و مرا به سعي بيشتر تشويق مي کردي."همسرش او را تسلي داد. مرد ادامه داد:"وقتي براي همه ي مصاحبه هاي مهم رفتم و نتوانستم شغلي به دست آورم،تو در کنار من بودي و به من کمک مي کردي تا آگهي استخدام جديدي پيدا کنم..بعد من کار جديدي را در يک شرکت بازرگاني شروع کردم و سر انجام قرارداد بزرگي دريافت نمودم.من آن شغل را به دليل يک اشتباه کوچک از دست دادم، اما با اين حال تو آنجا هم در کنارم بودي.سر انجام بعد از اينکه مدتي بيکار بودم، شغل ديگري پيدا کردم.در آنجا هيچگاه ترقي نکردم، چون هيچ علاقه اي به اين کارسخت نداشتم.به همين دليل ، از روزي که به آن شرکت پيوستم تا به حال در اين پست باقي مانده ام ...و تو هنوز در کنار من هستي."
در حالي که زن به سخنان شوهرش گوش مي داد چشمانش لبريز از اشک شده بود." و حالا تصادف کرده ام و وقتي به هوش آمدم تو را در کنار خود يافتم.چيزي هست که واقعا مي خواهم به تو بگويم..."زن در حايکه به پهناي صورت اشک ميريخت دست نوازش بر صورت او کشيد تا احساسش را به او ابراز دارد.مرد سر انجام ادامه داد :" من فکرمي کنم تو براي من بد شانسي مي آوري!"