"من با تو از تمامي درهاي بسته که روزي باز خواهند شد"از فراق گل سرخ در هواي مسافر سياره تنهايي سخن گفته اممگذار زمان پشيماني بيافريند ، مگذار به شکوه آنچه بازيچه نيست بيانديش به روزهاي اندوه باري بيانديش که تسليم شدگي را نفرين خواهي کرد . و به روزهايي که هزار نفرين ، حتي لحظه اي را بر نمي گرداند . تو امروز بر فرازي ايستاده اي که هزار راه را مي تواني ديدو ديدگان تو به تو امان مي دهند که راه ها را تا اعماقشان بپاييدر آن لحظه هاي خطير که سپر مي افکني و مي گذاري زمان و دست تقدير به جاي تو تصميم بگيرد،در آن لحظه اي که تو از فراز ، پا در راهي مي گذاري که آن سوي آن ، اختتام تمام انديشه ها و رؤياهاست به ياد داشته باش کسي براي "دل" دل نمي سوزاند و به ياد داشته باش که روزها و لحظه ها هيچگاه باز نمي گردند و باز مي گويم مگذار زمان پشيماني بيافريندبرخيز از ترديد هجرت کن و اين غرور و ظلمت را کنار بزن و بدان که در سياره اي دور دست شاخه پژمرده اي از عطش ميسوزد